پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد | وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد | |
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر | ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد | |
دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم | چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد | |
از رهگذر خاک سر کوی شما بود | هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد | |
مژگان تو تا تیغ جهان گیر برآورد | بس کشته دل زنده که بر یک دگر افتاد | |
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات | با دردکشان هر که درافتاد برافتاد | |
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد | با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد | |
حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود | بس طرفه حریفیست کش اکنون به سر افتاد |
ماه من ، غصه چرا ؟!
آسمان را بنگر ، که هنوز، بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم وآبی و پر از مهر ، به ما می خندد !
یا زمینی را که، دلش ازسردی شب های خزان
نه شکست و نه گرفت !
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
ودر آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت ،
تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست !
ماه من غصه چرا !؟!
تو مرا داری و من
هر شب و روز ،
آرزویم ، همه خوشبختی توست !
ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن
کارآن هایی نیست ، که خدا را دارند .
ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزی، مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات ، از لب پنجره عشق ، زمین خورد و شکست،
با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن
وبگو با دل خود ،که خدا هست ، خدا هست !
او همانی است که در تار ترین لحظه شب، راه نورانی امید
نشانم می داد .
او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ، همه زندگی ام ،
غرق شادی باشد
ماه من !
غصه اگر هست ! بگو تا باشد !
معنی خوشبختی ،
بودن اندوه است .!
این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین .
ولی از یاد مبر،
پشت هرکوه بلند ، سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند ،
که خدا هست ، خدا هست
و چرا غصه ؟1 چرا !؟!
قیصرامین پور
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را | تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را | |
نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم | چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را | |
ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم | نه نهانم نه بدیدم چه کنم و مکان را | |
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم | چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را | |
چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم | چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را | |
چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را | چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را | |
چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستی | خنک آن جا که نشستی خنک آن دیده جان را | |
ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی | چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را | |
جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق | چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را | |
به سلاح احد تو ره ما را بزدی تو | همه رختم ستدی تو چه دهم باج ستان را | |
ز شعاع مه تابان ز خم طره پیچان | دل من شد سبک ای جان بده آن رطل گران را | |
منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را | منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را | |
غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن | هم از این خوب طلب کن فرج و امن و امان را | |
بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را | بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را |
عاشقت هستم مرا دیوانه تر از این نکن
من خرابم خواهشا ویرانه تر از این نکن
شاعر نیستم
اما با آن چشمان قشنگت که
نگاه که میکنی
حرفها
کلمه ها
واژه ها
به سمت تو می دوند
و شعر می شوند
و عجیب انرژی داشت یادآوری 4.
انقدر بلند
که گوش جهان کر شود .
که همه صدایم را بشنوند
یا حداقل خودم خالی شوم از این همه بغض .
دلم یک کنج میخواهد . یک کنج تاریک
تا کسی فریادم را
که اینبار
بر گونه هایم جاری شده است ، نبیند .
دلم کمی آرامش میخواهد.
کمی خلوت .
کمی محبت
و یک عالمه حضور خدا .
حاله دلم در کلمات نمیگنجد . دلم بد جور گرفته
نه زمینشناسم
نه آسمانپرداز
گرفتارم
گرفتار چشمهای تو
یک نگاه به زمین
یک نگاه به زمان
زندگی من از همین گرفتاری شروع میشود
سبز آبی کبود من
چشمهای تو
معنای تمام جملههای ناتمامیست
که عاشقان جهان
دستپاچه در لحظه دیدار
فراموشی گرفتند و از گفتار بازماندند
کاش میتوانستم ای کاش
خودم را
در چشمهای تو
حلقآویز کنم
عباس معروفی
زندگی یعنی همین امروز همین حالا
یعنی در آغوشت تا همیشه تا فردا
زندگی یعنی نگاه تو
کوک کردن قلبم با صدای تو
دل دادن به آهنگ دل پاکت
.
ﺩﻟﻢ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ
ﺗﻮ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﭼﯿﺴﺖ ؟!
ﺑﻬﺎﻧﻪ
ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﺐ ﻫﺎ
ﺧﻮﺍﺏ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺧﯿﺲ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﺯﺩﺩ
ﺑﻬﺎﻧﻪ
ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﻧﺒﻮﻫﯽ ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ
ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﭘﯽ ﺗﻮ ﻣﯿﮕﺮﺩﺍﻧﺪ
ﺑﻬﺎﻧﻪ
ﻫﻤﺎﻥ ﺻﺒﺮﯾﺴﺖ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﻟﺒﺎﻧﻢ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ
ﺗﺎ ﮔﻼﯾﻪ ﺍﯼ ﻧﮑﻨﻢ ﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ …
.
تمـامِ دلخوشے هایم
تو هستے
همانےکہ
بہ قلبِ من نشستے
همانے کہ شدے
دار و ندارم”
تورا با جان و قلبـــــم
دوست دارم
درباره این سایت